عصای چوبی
عصای چوبی
پیرزن از پیری وگذشت زمان می نالید و عصا از اینکه ،یک تکیه گاه شده بود بر خود می بالید،
غرغر هرزگاه پیرزن هم برایش شنیدنی بود.
پیر زن هر روز آلبوم عکس های جوانی اش را ورق میزد و باغبطه و تأسف به گذشته وحال ،عکس هایش را همگی دوره می کرد،گاهی هم به یاد مردگان _
اشکی از گوشه چشمش سرازیرمی شد.
عصا حدود ده ساله که همراه پیرزن است،حتی یه دوست چوبی هم برای او می توانست مرحمی بر روی زخم های تنهایی اش باشد.
بااینکه دل خوشی از عصا نداشت ولی بارها پیش می آمد که درد و دلی با او بکند وعصا هم با دل و جون به درد و دل تنهایی او آرام وبی صدا گوش فرا می داد _
و با سکوت خود حرف هایش را تائید می کرد.
عصا دوست داشت برای اوبهترین کار،را بکند مثلا جای عصا دو پای چوبی برایش باشدتا دیگر پیرزن از اینکه با عصا اینطرف و آنطرف می رود گلایه نکند.
شاید پیرزن هیچ وقت نفهمد که عصا با اون دل کوچک چوبی اش دنیایی از محبّت را به او داد،
که هر گز هیچ انسانی و هیچ عمری نمی توانست همچون تکیه گاهی برای او باشند.
کاش پیر زن از عصا می آموخت که حتی بایه دل چوبی هم می تواند از بودنش لذت ببرد
تمام زیبایی های دنیا به یک افق پاک زندگی نمی ارزد